“هوالمحبوب”
یک چیزی کم دارم ، اما نمیدانم آن چیز چیست !
اما شدیدا دلم هدیه گرفتن از دیگران را میخواهد ، یک غیرمنتظره شیرین
مثل پستچی ، مثل یک نامه ، مثل پیغامی از غریبه ا ی اشنا . . .
دلم پاییز را میخواهد و برگهای زرد و نارنجی اش .
نمِ بارانِ لطیفش !
دلم همه ی دوست داشتنی هایم را میخواهد . . .
بهار که بیاید ، پشت بندش تابستان می اید و گرمای طاقت فرسا و حسرت باران.
اصلا باورم نمیشود که اسفند ، آخرین ماه سال را طی میکنم .
ناباورانه دارم گذشت زمان را نگاه میکنم و دستی نمی جنبانم .
چند سالِ پیش اینموقع اتاق را خالی میکردم بیرون و بعد از خالی کردن و دیدن
وسیله هایی که با زور خانمانه جا به جا شده اند - یک غلط کردمی نوش جانم
میکردم .
همیشه خانه تکانی اولش جالب است اما تا وسیله ها را به هم میریزی و وقت
تمیز کردن میرسد تازه میفهمی چه خاکی را به سرت کرده ای !
هرسال تِزی جدید در چیدمان اتاق میدادم . گاهی تلوزیون را اینور و آنور میکردم
میز مطالعه را مقابل پنجره میگذاشتم و بعد با یاد اینکه همسایه روبرویی میبینتم
دوباره برمیگشت سرجایش نهایتا دوباره بعد از کلی هُل دادن همه ی وسیله ها در
جای قبلی اشان قرار میگرفتند .در همان طی تمیز کاری هم دسپرادو را میگذاشتم تا
کمی انرژی بگیرم !
چرا امسال این حال و هوا را ندارم ، نمیدانم !
چقدر دلم بیخیالی میخواهد ، نوشیدنی گرم و شکلات داغ و یک کیک لذیذ فارغ از در
نظر گرفتن کالری بالا . . .
دلم میخواهد روی پشت بام خانه بنشینم و کتاب بخوانم دراز بکشم و به اسمان و
ابرها نگاه کنم ، بزنم زیرآواز و شعرهای دوست داشتنی ام را بخوانم .
دلم میخواهد خیره شوم به ستاره ها ، به سکوت شب . دلم تبریز و باغ ، نسیم هایش
را میخواهد .
دلم آن دورهمی های دورِ آتش و سیبزمینی کباب کردن ها و چای آلبالوی وحشی
درست کردن ها را میخواهد .
دلم میخواهد شیب آن تپه را پایین بیایم و فارغ از اینکه کسی صدایم را بشنود
فریاد بزنم و بوقلمون ها سریع با فریادم صدایشان بلند شود و قش قش بخندم
دلم آن پنجره چوبی را میخواهد بنشینم مقابلش وبه منظره بیرون خیره شوم . . .
دلم چقدر بیخیالی میخواهد .
تصویر: پنجره ی چوبی مربوطه