“هوالمحجوب”
بی زمانی و بی مکانی عجیبی رو دارم درک می کنم. جسمم اینجاست، ولی انگار نیستم.
سالهاست برای اینجام ولی انگار تازه وارد و غریبه م باهاش.
زمان بی مفهوم ترین چیز شده، شب ها میل به بیرون زدن از خانه را دارم. دلم می خواد
ساعت ها قدم بزنم. فقط چشم بشم و توی سکوت نگاه کنم. گوش بشم و بشنوم.
ساعت ها بشینم روی نیمکتی و تماشا کنم.
من گم شدم! کسی نیست پیدام کنه… کسی نیست دست هامُ بگیره.