“هوالمحبوب”
رفته بودم اقدام کنم برای سایت کوله بار . . .
یه طور خاصی نگاهم می کرد شاید تو دلش می گفت : بهت نمیخوره ، بهت نمیاد تو
این خطا باشی . . .
ازم پرسید شهادت یعنی چی ؟!
فکر کنم میخواست با این سوال و بیجواب موندن من بهم بگه : دیدی گفتم نیستی!
کمی مکث کردم دقیقا نمیدونم چی شد ولی اشک تو چشمام جمع شد حس کردم
می خواد امتحانم کنه و بعدش تحقیر گفتم:
شهادت یعنی به جایی برسی که حتی خدا هم بگه حیفه تو زمین باشی بیا پیش من !
شهادت یعنی مالِ خدا بشی. شهادت یعنی به جایی برسی که دیگه زمین هم نتونه
درکت کنه . شهادت یعنی به درجه ای برسی که دیگه باید بری ، باید !
نگاهم کرد دیگه چیزی نگفت .
از اون روز دقیقا چهارسال میگذره و من ! دقیقا 3 سال که دیگه جز اون کنج خونه که
مخصوص افراد خاص ام درست کردم جایی تو وجودم ندارند.
فقط گاهی هر از گاهی یه چندتاشون تو خوابم پیدا میشن میگن فلانی مام هستیم ها.
یا هر وقت راهم به گلزار شهدا بخوره یه سر سرمزار سید میرم ! کلِ اون من ! فقط
مونده این !!!
حالا با یه پیام که دیگه من عاشق مدافع حرم خالی هستم دیگه پسوند اسمم “در انتظار یار”
نیست . دوباره حس جاماندگی عجیب توم زنده شد .
گفته بود که نامزدش شهید شده دیگه تو “انتظار یارش” نیست !!!
الان دقیقا یه چی داره به قلبم فشار میاره . بدجورم فشار میاره چکار کنم ؟!
فریاد بزنم ؟! گریه کنم ؟! چکار کنم . . .
کاش بشه برم بهشت زهرا کاش بشه . . .