“هوالمحبوب”
همینکه میانه ام با تو خوب میشود ، شیطان مثل قاشق نشسته ها چنان خودش را بینمان
می چپاند که تا می آیم جمع اش کنم ، پاک دیر میشود و تمام رشته هایم پنبه .
دوباره تکرار میشود آنقدر تکرار میشود که چندباره از او میخورم .
کجای کارم میلنگد؟! نمیدانم !
فقط می دانم انقدر ضعیف هستم که حتی نمی توانم میانه اِمان را با یک بند محکم کنم .
جای شُکرش باقیست که تلاش هایم همچنان ادامه دارد.
قطعا همین تلاش ها را هم از خودت دارم وگرنه من را چه به این عُرضه ها !
سخت محتاجم ؛
سخت محتاج هر خیری ام که از تو بمن برسد .
هراسانم ، بیم دارم .مستاصلم.
شبها قبل از خواب بسختی میخوانمت و در نمازهای یومیه بعد از هر اجابتِ تکلیف سجده شکر
میروم که توانسته ام تلکیفم را ادا کنم.
به یک پرتگاهی رسیده ام که تنها خودت میتوانی با دستان قدرتمندت نجاتم دهی.
گاهی چنان به تو نزدیک میشوم که تمامِ وجودم گرمِ آرامش می شود و گاهی چنان دور که
حتی از غریبه ها هم برایم نا آشِنا تر می شوی .
گاهی آنقدر فراموشت میکنم که پوچ می شوم و پودر می شوم و آخر. . .
وقتی در مسیر نابودی قرار میگیرم نگاهت را پشتِ دریچه قلبم می بینم و بر میگردم .
میدانی ؟!
این روزها خوفت برایم بزرگتر از رجاء شده است .
تو را آنقدر بزرگ و ترسناک کرده ام که در هر ثانیه و هر آن بیمِ هر واقعه ی ناگواری را برای
خودم و یا حتی اطرافیان و مردم شهر دارم .
هر آن منتظر عقوبت کوچک ترین اشتباهم هستم.
و چه سخت مریض شده است روح و روانم.
درمانم را میدانی ، حیرانی ام را میبینی ، علی الخصوص سخت جانی ام را .
این روزها خیلی دلتنگِ گرفتنِ دستهای گرمت هستم .
بگیر این دستان حقیر را . . .
من از این بی تو بودن می ترسم . . .