“هوالمحبوب”
تو مطب منتظر بودیم که يه پسر جوانِ قد بلند با حال نزار و پوستی سرخ
واردشد. دو تا خانم و یک آقای ديگه هم همراه داشت.
کمی نگذشته بود که شناختمش، خب دیگه اسلام دستم را بسته وگرنه می رفتم
جلو ميزدم رو شونه اش و می گفتم: رفیق از اينورا اینجا نبینمت!(نیش باز)
مادرش با مادر حرف میزد می گفت این ماریاست؟! ماشاءالله چقدر بزرگ
شدی ديگه نميشه شناختتون!
نمی دانم علی رضا منو يادشه یا نه! راستش پسر خیلی ساکتی بود یعنی
زیاد شیطنت نداشت شايدم داشت و من یادم نمياد اما خب در کل اذیتی
برام نداشت البته سعید که بود هوام رو خیلی داشت.
مسعود که يادمه تا دوره دبيرستان وقتی هم مسیر می شدیم شیطنت
می کرد يه چی تو مایع های اسم صدا کردن و اینا، نه بیشتر.
ولی علی رضا هیچ ری اکشنی نداشت! طفلک تب شدید داشت برای همین
پوستش سرخ بود…
خدا به هم بازی بچگی هام سلامتی بده….
الهی آمین