“هوالمحبوب”
یک روز صبح چشم باز می کنی و غُرغُر زنان رفتنت را موکول می کنی به دو ساعتِ بعد.
دو ساعتِ بعد که می رسد هوس می کنی کتابی که یک سالِ قبل خواندی را دوباره از
سر شروع کنی! آخر می دانی وقتی به دردِ بی رویایی دُچار می شوی مجبوری که رویا
بسازی… این ساختن همراه می شود با چند برگ داستانی که کسی شبیه به خودت
در ذهن باردارش شده و بعد روی چند برگ کاغذ به دنیا آورده اش…
حالا هر از گاهی به این درد دچار می شوم چه اشکالی دارد تمامِ کارهایم را کناری پرت
کنم و گوش به خواسته ی دلی بدهم که نهایت تمنایَش یک رویای ساده و یک لبخندِ
حاصل از آن است!؟
همه چیز را کنسل کردم. درونِ دنیای مجاز گم و پیدا شدم تا یافتم اش. روی گوشی همراه
درازکش فارق از گذشتن ساعات شروع کردم به قدم زدن در داستان. به همزاد پنداری
به لبخند زدن با شخص اول و گریه کردن با آن… گاهی دلم می خواهد تمام محاسباتِ
غلط و درست زندگی ام را در سطلی بایگانی کنم و برای خودم باشم. امروز از همان روزها
بود.