“هوالمحجوب”
قصدِ تلخ کردنِ اوقات ندارم. ولی دیشب یادِ لالایی های قبل از خوابم افتادم.
یادِ دریچه ای افتادم که صدایش را برایم در هر ثانیه انعکاس می داد.
یادِ آن روزهایی که کتاب را به دست می گرفتم و سعی در کر کردن گوش هایم
داشتم. یادِ آن…
نمی شود! نمی شود این ها را فراموش کرد. فقط می شود در دورترین قسمت
مغز قرار داد تا جلوی دید نباشد. اما خب می رسد وقتی درست به وقتِ دیشب
که به یادت بیاوری. به یادت بیاوری دو ماه تمام شب و روزت در اتاقت صدای او
بود. صدای دردهای او…
تو که رفته ای! اما یک سوال؛
یعنی آن روزها حتی مورفین هم دردهایت را تسکین نمیداد، نه؟؟؟!!!
بعد از تو، جای خالیِ ناله هایت عجیب حس می شد. حتی ناله ات هم سایه ی
سرم بود می فهمی؟! زنگی بود برای اینکه بدانم هستی هرچند با درد…
بعد از تو انگار اتاقم یک چیز کم دارد، شاید شبیه زنگِ ناله هایت… دردهایت
باید خبیث می بودم که رفتنت را غمگین شمردم. خوب رفتی عزیزدلم…
راحت شدی، همه چیز تمام شد.
اصلا اگر نمی رفتی من بودم که با شنیدن آنها تمام می شدم. هرچند حالا هم
بی صدا در حالِ خاموش شدنم…
پ.ن: شکست…