“هوالقادر”
در آن انتهای مغز، پنجره ای کور به چشم می خورد.
دلم می خواهد تمام قوایم را جمع کنم و با همین پنجه هایم ، همه چیز
را کنار بزنم، خودم را برسانم به همان نقطه ی کور شده.
آن مانعی که سد راه تابش شده را باز کنم آنقدر باز که نور به عصب
چشمانم بپاشد و مجبور به بستنشان کند.
با تابش نور درون مغز، تمام افکارم را ببینم که همچون پروانه از آن
پنجره ی باز شده پر می زنند بیرون.
و بعد من با آرامش و لبخند کنار همان پنجره بنشینم و پرواز دل انگيزشان را
تماشا کنم از ان حس رهايی نهایت لذت را ببرم.