“هوالمحجوب”
با خنده در حالی که سبدی پر از میوه بدست داشت
به طرف میزمی آمد و باصدایی پر از هیجان تعریف می کرد که:
چند روز پیش خانه فلان دوستم بودم که برادر بزرگترش لطف کرد و برایمان
میوه آورد فلان برادرش را میگویم همانی که فلان دانشگاه فارغ التحصیل شده
تازه قبل اوردن میوه داشت پروژه ای سر و سامان میداد آمدیم میوه را بخوریم که دیدیم
روی یک خیار گل مانده !!! فکرش را بکن میوه را خوب نشسته بود !
قهقهه زد و سبد میوه را مقابلم گذاشت .
لبخندی برایش زدم و گفتم :
همین که برایتان میوه آورده خودش لطف بزرگیست ، پسر را چه به این کارها حالا آنهم
تمیز شستن ! دستش درد نکنه .
خندید و گفت : حالا فکرش را بکن مهندس جامعه و میوه ی خوب نشسته !!!
در حین گفتن اینکه :
چقدر بد . . . . خیاری از سبد برداشتم که بگذارم روی بشقابم که . . .
هر دو روی خیار شسته شده ای که رویش گِل مانده بود خیره شدیم!!!
لبخند روی صورتمان ماسید سکوت جای صدای خنده های چند دقیقه قبلمان را گرفت !!!