“هوالمحبوب”
من همان رهگذری بودم که تمامِ ذوقِ این مغازه ی کوچک قدیمی را با نگاهش می خرید.
همانی که هیچوقت نتوانست ترمز افکارش را بکشد تا فقط چند دقیقه از ماشین پیاده شود
و با دقت از نزدیک نگاهش کند.
وقتی که تصمیم گرفتم، وقتی که آمدم بگویم:
-آفرین! چقدر قشنگ از نیست، هست های دوست داشتنی ساخته ای.
رفته بود! نان ش را آجر کرده و رفته بود…
+ به همین قشنگی روزیش را در می آورد…