“هوالمحبوب”
وقتی قدم اول وارد کوچه ی تنگ و دراز می شد، اولین نگاه ختم به یک درب آبی آهنی
با نقش و نگار قدیمی می شد. خانه ای که برای زدن زنگِ بلبلی َش باید روی پله ای
سوار می شدی که از خرده موزاییک های قدیمیِ چسبیده به هم درست شده…
روی دیوارش را شاخه های انگوره پریشان شده گرفته بود.
هربار دیدنش برایم تازگی داشت. کوچک که بودم شیفته ی آن خانه بودم. بزرگ که شدم
عاشق َش!!!
حالا اما قدم اول و اولین نگاه، گره خورد با تپه ای ماسه وُ پله ای کنده شده و چهارچوبی
که خالی از درب آبیِ دریایی بود…
دیدنش مساوی بود با چشم پوشیدن از همه ی قشنگی های کوچه، وقتی از کنار جای
خالیَ ش رد می شدم شاید برای چندمین بار به خودم گفتم: “باید عادت کنی”