“هوالمحجوب”
روز اول رسیده و نرسیده اصرار داشت بریم پارک و باغ وحش! یک دفعه به سرم زد با همان
لحن بی اندازه مهربانم قانع ش کنم که الان وقت ش نیست.
با همان لبخند کش دار گفتم:
- خاله جان!
اول امام
دوم امام
سوم امام
بعد پارک
بعد باغ وحش!
چشم های فیلسوفی خودمُ باز کردم و دیدم دختری هنگ کرده مقابلم نشسته و با دو چشم
متحیر نگاهم می کنه. با همان وضعیتی که گیج شدگی توش موج می زد گفت:
+ یعنی سه تا امام؟!
خندیدم و شروع کردم به بافتن جملاتی که دلیل این سه بار گفتن رو براش تفهیم می کرد.
پ.ن: خواهرم همیشه میگه تو با بچه ها خیلی بزرگونه حرف می زنی! راستش تازه فهمیدم
یِ نمه پر بی راه نمیگه :)