“هوالمحبوب”
من هیچوقت از سرک کشیدن به زندگی دیگران لذت نبردم و نخواهم برد. متاسفانه خیلی ها
خودشونُ از این کار مبرا می دونن. ولی اگه ذره ای به رفتارهاشون زوم بشن متوجه می شن
که اهل این کار هستن و اتفاقا خیلی هم دچارش هستن. و یا اصلا اینکار را بخشی از زندگی
بدونن و گاها به عنوان تفریح ازش یاد کنن. از اینکه حرف دهن بقیه بشم ابایی ندارم. ولی
از اینکه دیگران حرف دهن من بشن چرا!
برای همین هیچوقت بیشتر از لزوم حرف نمی زنم. سوالی نمی پرسم. مگر اینکه خود اون آدم
از قبل من را در جریان اتفاقی از زندگیش گذاشته باشه و همین باعث بشه کمی فراتر تو مکالمات
قدم بردارم. این رفتار را سابقا داشتم هنوز هم. حالا اما متوجه شدم جدیدا هیچ علاقه ای
برای حرف زدن در مورد زندگی خودم هم ندارم. و به شکل خیلی وحشتناکی ترجیح میدم از
هر چیزی حرف بزنم الا شرح ماوقع! نمی دونم کم حوصله شدم یا چی. هرچیزی که هست داره
اذیتم می کنه چرا که با پرسیدن های بقیه مجبور به پاسخم. و هر پاسخی که از دهانم خارج
میشه حکم جون دادنمُ داره! روم هم نمیشه بگم که لطفا بحث را عوض کنیم! :/
+ خلاصه اینکه گرفتاریم اصلا.
++ ی مشکلی برای خانوادم پیش آمده، دعا کنید زودتر حل بشه به خوشی :(
+++ این چند روز انقدر اعصابم بهم ریخته بود که روده هام به لطف اعصاب درد می کردن
و من عاجز بودم از اروم کردن خودم.
++++ نیم ساعته تمام در مورد یک قضیه ی اعصاب خرد کنی سخنرانی کردم و در آخر گفت
وقتی آمدی اینجا در موردش بیشتر حرف می زنیم :/ خدایااااا!