“هوالمحبوب”
هر روز برایم از عکس های گربه ملوسش میفرستاد ، الحق والانصاف که فوق العاده
دوست داشتنی بود . اما تصور اینکه گربه ای در خانه روی فرش روی مبل حتی روی
پتویی که برای خوابت است روی تختت قدم میزند و پرسه میزند . تمام جسم و تنم
را ریش ریش میکرد .
وقتی بعد از مدتها خانه اش رفتم و جای خالی گربه را دیدم ، پرسیدم پس اِمی کجاست
بغض کرد و گفت : فروختمش !
انگار که مثلا عزیزش مرده باشد چنان گوله اشکی در چشمانش جمع شده بود که . . .
من حیوانات خانگی جز جوجه و قمری و گنجشک نداشتم ! البته ماهی قرمز
هم در ایام تعطیلات همراهی ام میکرد.
یادم هست صبحی مادر با ذوق مرا بیدار کرد و جوجه قمری به دستم داد
طفلک هنگام یادگیری پرواز در حیاط پشتی افتاده بود .
بگذریم که شیفتی از او نگهداری میکردیم صبحها که من مدرسه بودم جوزِپِه مراقبش
بود و ظهرها و عصرها که او نبود من . روبان سبزی هم ارام روی یک پایش پاپیون
کرده بودم تا اگر بال زدرفت و برگشت بشناسمش. بزرگتر که شد روزی که رفتم ببینمش
نبود رفته بود ، بدون خداحافظی پر زده بود و رفته بود :( هنوز که هنوز است آن قمری
که با جفتش می اید روی درخت انگور حیاط اطراق میکند را قمری خودم و کودکی هایم
میشناسم .
جوجه هایم را هم خوب نگه میداشتم وقتی غذایم پلویی بود همیشه چند قاشق از غذایم
میزدم و برای آنها میبردم . تازه فهمیده بودم که جوجه ها اصلا با گنجشک ها نمیسازند
وقتی جوجه گنجشکم را باذوق بردم تا به جوجه هایم نشان بدهم نوکش زدند و با پایشان
حولش میدادند.گنجشک طفلک هنوز پرواز بلد نبود حتی نمیتوانست از خودش دفاع
کند آن موقع که آن حرکات را دیدم با جوجه ها دعوا کردم و گنجشکم را برداشتم و در
حیاط دیگر خانه نگه اش داشتم .
در طی آن نگهداری ها فهمیدم کلاغ ها هم میانه ی خوبی با جوجه ها ندارند ، وقتی
برای هوا خوری جوجه های عزیزم را به پشتبام خانه بردم و تنها دقایقی تنهایشان
گذاشتم ، برگشتم با جنازه ی جوجه های عزیزم رو برو شدم . کلاغ انقدر نوک زده بود
که جوجه ام . . .
بگذریم که جنازه های دو جوجه را در دستم گرفته بودم و گریه کنان در راه پله اشک
میریختم و مادرم را صدا میکردم تا در این مصیبت عظمایی که بر من وارد شده بود
تسلی ام دهد !
بعد هم برایشان مراسم ترحیمی گرفتم و هیچوقت هیچوقت خودم را به خاطر آن
سهل انگاری نبخشیدم .
یک مدت هم حیاط پشتی خانه یتیم خانه بچه گربه ها شده بود . هربار که در را باز
میکردیم دو یا یک یا سه گربه بچه میخواستند به زور وارد خانه بشوند .
آنموقع ها کمی بزرگتر بودم و برایشان غذا میبردم .
حالا در مقابل نیلویی که اِمی اش -گربه- را از دست داده بود با تعجب خیره بودم
پرسیدم : نیلو ؟ اِمی را خودت سرویس بهداشتی میبردی ؟!
گفت : وای ماریا اِمی خیلی تمیز بود خودش میرفت دستشویی و می آمد !
در آن لحظه با خودم فکر کردم اِمی پاهایش را چطور میشست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد با تصور اینکه گربه ای در همان خانه قدم میزده با پاهایی که وارد سرویس
بهداشتی میشده و بعد دوباره برمیگشته تمام تنم جلز و ولز شد.
با خودم فکر میکردم اگر نیلو به جای آن گربه، بچه ای می آورد و به او محبت میکرد
چقدر خانه اش پر مهرتر می بود . بعد از پنج ف شش سال زندگی به جای آوردن بچه
برای حیوانات خانگی مادری میکرد .
اینکه حیوانات را جایگزین کودکان میکنیم و حاضریم آن حیوان ما را مادر خود بداند
برایم عجیب است .
من هم با همان حیوانات خانگی کلی زندگی میکردم و عشق !
ولی اینطور زندگی !؟ نگهداری ، آن هم در همان خانه ! برایم قابل قبول نیست. . .
این زندگی مدرن را باید گِل گرفت . . .
من از گربه بدم میاد :(
____
پاسخ قلم :
بدم نمياد اما چندشم میشه :(((