“هوالقادر”
دوست داشتم جای نَسا روی آن صندلی افتاب گیرِ تراس هتل روبروی ساحل لم میدادم و
کتابم رامقابل صورتم میگذاشتم و در انتظار همسرِ نویسنده ام می شدم که خارج همان
هتل در کافه ای نشسته است و دارد به نوشته هایش سرو سامانی میدهد . . .
و هر روز با چشمانم پیرمردِماهیگیر راکه به سمت دریا می رود بدرقه میکردم !
و بعد، از نشستن بی اندازه خسته می شدم و به سمت صخره های بزرگ ساحل
میرفتم وبه کوبیده شدن امواج به صخره ها خیره میشدم و فکر میکردم چقدر دورم!