“هوالمحجوب”
مقابل آینه ایستاده بودم خیره شده بودم به صورتم، موهایم ، لبخندم و . . . .
از همان زمانهایی بود که باید مقابل آینه قربان صدقه خودم میرفتم .
و یا به شوخی میخندیدم ، چشمکی نثارِ خودِ در آینه میکردم و میگفتم :
فتبارک الله احسن الخالقین . . .!
اما اینبار کمی فرق میکرد نگاهم ، در آن لحظه پیری خودم را تصور میکردم
و یا تصور میکردم این لبخند زیبا ، کریه شده باشد .
به چشمانم نگاه میکردم به اینکه اگر روزی نباشند چه میشود.
و بعد به خودم در اینه همچون غریبه ای که تازه مرا میبیند زُل زدم .
اینبار در آینه انگار غرورِ خودم را میدیدم ! خارج از آنکه در آینه هر روز صبح
و یا وقتُ بی وقت لبخندی نثار خودم و با عشق به خودم اینه را ترک میکردم .
اینبار یک رنگِ دیگر داشت .
یک لحظه تمام افکارم همانند پرده ای کنار رفت .
بی هوا صوتی از دهانم خارج شد :
ماریا اگر یک روز مدرک تحصیلی و ثروت را ازت بگیرند زیبایی و جوانی ات از بین برود
چه بر اثر پیری و یا چه بر اثر هر سانحه ای ، آنوقت چیزی برای بالیدن به خود داری ؟!
اگر صفر شوی اگر از نو زاده شوی چیزی داری که بگویی من این را دارم ؟!
دهانم مُهر و موم شد . . .
شاید هیچ نداشته باشم ، هیـــچ !
تق تق سلاااااااااام
خوبی صابخونه ؛)
هوای بهاری خوش میگذره ؛)
دیدی اردیبهشت چه عالیه، من متولد اردیبهشتم ها
هفت اردیبهشت -_^
انشاءالله همیشه شاد باشی خانوم گل
________________
پاسخ قلم :
به به سلااااام ، احوال شمااااا ؟
گرم شده بهار لبخندجانم ، خیلی گرم شده .
میگم بو بهشت میدی نگو اردیبهشتیی :))))
تولدِ گذشته ات مبااااارک عاقبت بخیر بشی بحق ابوتراب :)
توام همینطور قندک . . .