“هوالمحجوب”
با همه چیز غریبه شدم. با دیوارهای این شهر.. آسمون.. با آدم ها… گاهی حتی با احساسات!
بعضی وقت ها مثل نوزاد تازه به دنیا آمده ای که داره همه چیز را برای اولین بار تجربه می کنه
همه چیز برام جدید و عجیب میشه، جوری که انگار اولینباره می بینم، اولینباره حس می کنم
اولینباره لمس می کنم. اولینباره درک می کنم و…
در هر حال این روزها دنیا برام قفسی تنگ شده، احساس می کنم بین چهاردیواری ایستادم که
هر لحظه دیوارها بهم نزدیک نزدیک تر می شن.هر چه زودتر باید خودمُ از این حصار خارج
کنم.