“هوالمحجوب”
امروز همسر یک بنده خدایی را دیدم که تازگی ها نامزد کردن. جریان نامزدی این ها خیلی
برای من عجیب بود. مثلا اینکه آقا اصرار دارن برن سوریه و از طرفی هم اصرار دارن ازدواج
کنن. بعد من با خودم فکر می کنم چرا یک مرد باید دختری را که هزار تا آرزو داره آن هم با
شرایط خاصی که این طفلک گذرونده امیدوار کنه و بره… اصلا چه دلیلی داره شما با این هدف
کسِ دیگه ای را دچار کنی. - قضیه دفاع مقدس کاملا فرق داره، نیاید بگید اونموقع فلانی عقد
کرد رفت مستقیم جبهه!-
اصلا بحث این نیست. بگذریم فقط خواستم یک چیزِ کلی از قضیه بگم تا برسم به حرفم. عقد
این بندگان خدا تو مزار شهدا بود، اجازه ندادن یک کف خشک و خالی بزنیم. جالبی اینجا بود
که اصرار داشتن روضه امام حسین پخش بشه! هرچقدر من اعتراض می کردم دختر می فرمودن
کل یوم عاشورا! منم می گفتم والله بخدا امام حسین هم راضی به این حرکت شما نیست!!!
خلاصه اینکه این آقا برای توجیه رفتن به سوریه هزارتا دلیل اوردن که از نظر من کاملا ابتدایی
بود. دختر مام فوق العاده ساده هستن. فوق العاده!!!
چقدر حرف زدم برم سر اصل مطلب.
داشتم برمی گشتم که تو فضای سبز آقا را دیدم که دختر داشت با عجله می رفت طرفش…
طرز نشستن آقا روی نیمکت فضای سبز به کنار کاری به اون ندارم. اما اون تخمه شکوندن و پرت
کردنش روی زمین! خیلی خیلی حس بدی بهم دست داد.
کسی که طالبِ شهادتِ باید به همه چیز حواسش باشه، حتی اون آشغالی که پرت میکنه زمین.
نمیگم معصوم باش، ولی این حق الناس اصلی ترین کارِ که باید رعایت کنی. بعد همینطوری پاشو
برو بجنگ. برو که فردا بگی شهید شدم و این حرفا.
الکی نیست بخدا!