“هوالمحجوب”
دیروز دختری که جز فالورهایم بود، پدرش را از دست داد. بی صدا، بدون خبر…
می گفت شب چشم هایش را بسته و دیگر باز نکرده، مردن و رفتن را تفسیر می کرد.
زیبا دیده بود جسم بی جانِ پدرش را، پس مرگ را قشنگ تر نگاه می کرد.
دیروز دیدن خبر رفتن پدرِ دختری که تنها با چند تصویر و قلم می شناختم ش اشک به
چشم هایم آورد. هرچند که این روزها مشک چشمانم سرکش شده ند و هروقت بخواهند
می ریزند، اما همین هم برایم عجیب بود. شاید همزاد پنداری، شاید یادآوری تلخ رفتن
و هزار شاید دیگر…
شب وقتِ خواب، به این نوع مرگ فکر می کردم. به اینکه وقتی چشم هایش را می بست
تا به خواب برود چه برنامه ای برای فردا داشت، اصلا چه فکری می کرد. یا بهتر است
بپرسم می دانست که آن آخرین چشم بستن است؟!
شب قبلِ خواب به این نوع رفتن فکر کردم. به اینکه آخرین نگاه ش چه بود. روی بچه ها
را دید؟! همسرش را برای آخرین بار یک دل سیر نگاه کرد؟!
شب قبلِ خواب به این فکر کردم چه مرگ خاموشی ست اینطور بی صدا رفتن، بدون
خداحافظی بدون آخرین نگاه، بدونِ فکر…
+ خدایش بیامرزد
++ عاقبت بخیر بشیم ان شاء الله