“هوالمحجوب”
دستِ خودش نیست، تا از خواب بیدار می شود بلند نشده، بِدو می رود سمتِ درِ خانه…
از بس که صبح ها مادرش بی صدا تنهایش گذاشته تا به کلاسش برسد، ترس تنها بودن
در دل ش لانه کرده.
این روزها هربار که چادر روی سر مادر می بیند اشک می ریزد، پیمانه ی صبرش لبریز شده از
ندیدن مادرش. اشک می ریزد و می خواهد که کنارش بماند. به زمین و زمان چنگ می زند.
تلفن خانه را برمی دارد، تا صدای پدرش را می شنود ناله کنان می گوید: باز مامان می خواد
منو تنها بذاره.
درد آنجا نیست که بعد از خواب با وجود بودن مادر در خانه بچه تا خودِ در تلو تلو خوران
خواب آلود برود و با صدای مادر که می گوید: من اینجام نرو. برگردد.
درد اشک های مضطرب او نیست. درد این است که همین بچه ای که از فقدان مادر و
ندیدنش استرس به تن ش افتاده یک روز آرزوی بزرگی بود که با نذر و نیاز به دست آمد
و حالا… امان از حالا و آرزوهایش!
+ درس همیشه هست، همیشه…
++ رشد یک آدم مثل پازل میمونه. نکنه بخاطر یک چیزهایی که بعدها میشه بدست آورد
عجله کنید و پازل زندگی بچه هاتون را بهم بریزید.
+++ تاثیر داره، تا خود بزرگ شدنشون تاثیر داره.
سلام عزیزم
عالی بود
ممنون میشم به وبلاگ منم سر بزنید
http://yas-kabood14.kowsarblog.ir/%D9%BE%D9%88%D8%B4%D8%B4-%D8%A8%D8%A7%D9%86%D9%88%DB%8C-%D8%B7%D9%84%D8%A8%D9%87