“هوالمحبوب”
میدانی ؟!
احساس میکنم ذهنم دارد فراتر از درکم قدم برمیدارد . . .دیگر مفهوم هیچ چیز برایم
قابل درک نیست !
شده ام کسی که با مواجهه با هر چیز با جمله : که چه ؟! که چی بشود ؟!
همه چیز را سر هم می آورد . . .
انگار که پلی دارد در مغزم ایجاد می شود . انگار که داده هایی پردازش شده و حال وقت
غبار روبی مغز رسیده باشد .
هربار چیزی را از مغز بیرون میکشم و در سطل اشغال می اندازم.
و بعد با کلنجار فراوان تلاش میکنم جایگزین بهتری را برایش بگذارم .
انقدر جان میکنم تا خودم را قانع کنم که . . . که این جان کندن ها تبدیل به اشک می شوند
و با خدایا چه کنم و کمکم کن فروکش می شوند . . .
میدانی !؟
همچون مار وقت پوست اندازی ام رسیده است انگار . . .