“هوالمحجوب”
دو تا گودزیلا باهم درگیر شده بودن و خواهر بر مسند حکمیت نشسته بود. داشت سلاله را
نصیحت می کرد. من هم تکبیر را گفته و مشغول راز و نیاز شدم…
کمی وصلِ به خدا می شدیم و بعد، نویز جابجا می شدُ وسطِ این ارتباط، سخنانِ گوهربار
خواهر پخش می شد.
سلاله: من برادرمو دوست ندارم.
خواهر: خیلی ها دلشان می خواهد برادر داشته باشند، این حرف را نزن.
سلاله: من دوست دارم خواهر داشته باشم.
خواهر با یه لحن کشدار و منزجرگونه : خوااااااهر!؟ فکر کردی خواهر خیلی خوبه!؟
حالا منم وسطِ این ارتباط باخدا عین این مرغای سرکنده دارم تلاش می کنم خنده ام را
کنترل کنم و بگم خواهر من حالا بذار من اینجا نباشم بعد عین خمیر مارو ماله بکش رو زمین
…