“هوالمحبوب”
یک همکلاسی و تقریبا شاید بهش گفت دوست داشتم که همیشه خدا در حالِ جر و بحث
بودیم . اصلا نمی دانم چرا خدا یک آدم هایی را میگذارد مقابلم که همیشه در بحث باشم .
این دختر خدای لوس بودن بود !
از آنهایی بود که وقتی بحث میکردیم به ثانیه نکشیده تمامِ مکالمات و جملات راکَفِ دستِ
مادرش میگذاشت .
یادم هست یکسال ماه مبارک پانزده روزش در زمان مدرسه افتاده بود .
در مسیرِ مدرسه الناز میگفت که روزه نمیگیرد . پرسیدم برای چه بیماری خاصی دارد ؟
گفت نه مادرم نمیگذارد !!!
گفتم به مادرت چه ربطی دارد؟ تکلیفِ تو است باید بگیری فردا مادرت می خواهد روزه های
قضای جمع شده ات را ادا کند ؟!
خلاصه اینکه آن روز تا مدرسه برسیم بحث بود .
فردای همان روز مادرش مرا دید . به خیالش فکر میکرد با گفتنِ دوباره اینکه او نمی گذارد
دخترش روزه بگیرد حرف من تغییر میکند .
گفت : ماریا من نمی گذارم الناز روزه بگیرد ضعیف است ! - من از اون ضعیف تر بودم والله-
من هم که پررو گفتم : خب اشتباه میکنید ، الناز باید خودش بداند تکلیف که برگردن است
با عذرهای دیگر مثل همین عذر که شما می آورید از گردن ساقت نمی شود بعدش هم شما
در اینده روزه های قضا شده او را میگیرید که نهی هم میکنید ؟!
چیزی نگفت و تمام شد .
کلا من از این دختر یک خاطره تمیز ندارم !!!
این خاطرات برای اول و دوم راهنمایی ام است .
یادم هست در یکی از درسها سرگروه شده بودم و الناز نشد و زیرگروه من قرار گرفت .
شدیدا این قضیه برایش زور می آمد شدیدا .
در همان روزها بود که پدرش را دیدم یک مغازه سوپری بزرگ داشت طبقه پایین خانه اشان
تا من را دید گفت : ماریا تو چرا سرگروه شدی الناز نشده !؟
تا این حد کل خانواده در جریان ریز و درشت دخترک میشدند .
گفتم : جواب درس نخواندن های دختر شما را من باید بدهم ؟! بروید از معلمش بپرسید .
قبول دارم وقتی حرصم میگیرد پررو و وقیح میشوم و جوابهای تند می دهم .
عصبانی شد ! کلا آدم تند مزاجی بود . همیشه خدا اخمو بود یادم نمی آید او را با لب خندان
ببینم .
یک خورده بحث کردیم و در انتها برای زهر چشم گرفتن از من گفت : به آقای فلانی - پدرم -
می گویم . . .
همان جمله به بابات میگم صبر کن!
من هم گفتم : چرا شما زحمتش را بکشید خودم وقتی پدر آمد خانه می گویم . شما خودتان را
زحمت نندازید خسته می شوید !!!
گفت : خیلی پررویی
گفتم : میدانم ! و خداحافظی کردم و آمدم خانه .
از پدرش خوشم نمی آمد یادم هست همیشه وقتی دوست را میدید به او میگفت کی میمیری
بیام حلواتو بخورم ! به یک دختر 13 ساله این حرف را میزد .دوست خیلی ناراحت میشد از
این حرف .
یکبار آنجا بودم دوباره این حرف را به دوست گفت . من هم ناراحت شدم گفتم : اقای فلانی
متاسفانه اویی که اول حلوا میخورد شما نیستید ماییم یک نگاه به اینه بکنید متوجه منظورم
می شوید !
یادم هست دوم راهنمایی سرِ کلاس ریاضی من و لورا را کشیدند بیرون دلیلش هم این بود
که به قولِ کودکی هایمان الناز مادرش را آورده بود سرمان ! (خنده)
خب ما فوق العاده بچه های ساکت و بدون حتی لکه ی خرابکاری در مدرسه بودیم معاون
هم از ما دفاع کرد چون واقعا دلایل مادر برای شکایت فوق العاده مسخره بود !!!
خلاصه اینکه با این دختر ما فیلم های زیادی داشتیم .
در عجبم که چرا همچنان با او بودم . البته این بودن هم اصرار خانواده و مادرش بود .
هر بار کاملا قطع رابطه میکردم مادرش تا مرا می دید گلایه میکرد .
اصلا تکلیف مشخص نبود !
خیلی هم دخترِ حسودی بود ، درس میخواند نمیگذاشت تو درس بخوانی . یعنی حاضر بود
همه کار بکند که از تو بالا بزند .
از این محل کوچ کردند آنطور که من شنیدم پدرش بدهی بالا آورد و کل ساختمانشان را
فروختند و رفتند محله پایین تر از ما .
دبیرستان هم مدارسمان کاملا عوض شد. رشته تحصیلیمان هم همینطور .
خلاصه از دستش خلاص شدم .
الناز الان ازدواج کرده و انتهای خیابانِ ما زندگی میکند اگر اشتباه نکنم یک پسر هم دارد .
به گمانم درس نخواند ! یا شاید هم خواند اما پیام نور . . .
پ.ن: بعد از سحر یادش افتادم ! یادش گرامی نَباد !