“هوالمحبوب”
من خیلی آدم عجیب و مزخرفی هستم !
همه آدم های دنیا وقتی عزیزانشان را میبینند دلشان شاد می شود آنوقت من
بی جهت دلم میگیرد . . .
همین یک ساعت پیش مادر را بردم مطب دکتر تا آمپول پایش را تزریق کنند ،
مطب آنقدر شلوغ بود که یاد اورژانس در مواقع حوادث خاص افتادم !
خب اسمش را نمیدانم خوش آمدن فرد بگزارم و یا خودشیرینی فرد . . .
آقای همکار دکتر تا مرا دید اجازه داد سریع تر کارمان راه بیافتد به قولی فرمودند
ایشون خانم اند، اول اینها ! تخت را خالی کرد و مادر نشست . . .
ما هم یک لبخند زدیم و شبیه کسانی که مثلا یک جوانمرد دیده است تشکرکردیم
برخلاف بقیه که کنار بیمارشان بودند من کنار ایستادم تا وسط دست و پای پرستارها
نباشم ، حقیقتا شاید دلگرفتگی بخاطر همین باشد .
از داروخانه آمپول مادر را گرفتم آمپول صد و پنجاه و تزریق سی تومان این آمپول باید
ماهی دو یا سه بار تزریق شود . ما داشتیم و خریدیم اگر خدایی نکرده کسی نداشت
چه می شود !
وقتی مطب را آنقدر شلوغ دیدم دلم گرفت از خدا خواستم بیمارستان ها خالی از بیمار
باشد و همه دکترها بیکار باشند . . .