“هوالمحبوب”
یکی بود، یکی نبود. دختری بود که براش مفهوم خیلی کارها و خیلی چیزها روشن نبود.
اما برپایه همون مفهوم ها مجبور بود پایبند به یه چیزهایی باشه! چرا؟! چون پدرش
اینطور می خواست ،چون مادرش اینطور دوست داشت… وسط همین اعتبارهای نامفهوم
زد و یاغی شد. زد و مرزهارو شکست. زد و خودشو اونطور که می خواست نشون داد. وسط
همین کش مکش های نشون دادن خودی که دوست داشت باشه، پدرش رفت. رفت وهزارتا
انگشت اتهام گرفته شد سمت ش و متهم شد به باعث مرگ پدر بودن…
حالا! حالا این دختری که دل ش پره از عقده های ناگشوده، پره از اعتقادات متفاوت تر
از مادر.. پره از جنگ و ستیز. پره از خشم.. هر روز داره حرف از اعتقادش میزنه. هر روز داره
دلیل میاره. هر روز داره قشنگ نشونش میده. نه که هست! نه… بخدا که نیست… اما
میگه که دل خودش آروم بشه. میگه که خودشو توجیه کنه… میگه که چندتا زخم کهنه را
با حرفهاش و تایید دیگران مرهم بذاره!
+ خواستم بگم پذیرفتن حرف این آدم ها با هزار شعار و حرف قشنگ قشنگ عاقلانه نیست.
++ فضای مجازی آدماش قشنگن! از بس که سانسوری خودشونو نشون میدن.
+++ اینستاگرام…