“هوالمحبوب”
هروقت من را می دید ، اصلا برایش فرقی نداشت فاصله چقدر باشد بلند اسمم
را صدا میکرد و با ذوق سلام میداد .
مثل آقایانی که از دور همدیگر را میبینند و بلند عرض ارادت میکنند . او هم همینطور بود.
هیچوقت دلم نمی خواست بی توجه ای کنم ، همیشه در هرحال سعی میکردم با لبخند
محبتش را بپذیرم . من هم در ذوق او ذوق میدادم .
هرچند گاهی حالِ مساعدی نداشتم و یا حوصله کسی را نداشتم با سلام او همه چیز
را پشتِ صورتکم پرت میکردم و جواب سلامش را مثل خودش میدادم .
اسمم ، همیشه روی “ر” مکث میکرد.
من را دوست خودش میدانست ، با اینکه با خواهرش دوستی و آشنایی کم رنگی
داشتم . خیلی با او در ارتباط نبودم .
اما هر وقت که وقتی داشتم و کنار او و خواهرش بودم . تمام غرها و دلخوری هایی
که از اطرافیانش به دل داشت را برایم میگفت .
من هم گوش میدادم و با عیب ندارد و حرفهایی که شبیه آبی روی آتش هستند
تحویلش می دادم و رد میشدم .
امروز وقتی مقابل دربِ خانه منتظر تاکسیِ دیرکرده بودم .
دیدمش!
مثل همان زمانها با همان تیپ با همان نگاه طلبکارانه از دنیا . . . با همان پلاستیک
همیشگی که اینور و آنور حمل میکرد . نگاهم رویش مانده بود .
حتی سوار ماشین هم شدم شبیه کسانی که چیزی را تازه پیدا کرده باشند به پشت
سر خیره بودم و آنقدر نگاهش کردم تا دور و دورتر شدم .
پیر شده بود و شکسته ! خیلی شکسته . . . پوستش چین و چروک داشت .
اما قد و وزن همان بود .
مگر چندسال داشت که انقدر شکسته بود . . . مگر اصلا چقدر از من و خواهرِ همسنِ
منش بزرگ بود . اگر بخواهم خوشبین نگاه کنم الان باید سی سالش باشد .
نمیدانم .
کل مسیر را فقط به آن زمان پرواز کردم و با هرتکان ماشین به خودم برگشتم .
غمِ دنیا به دلم نشسته است مینا !
وقتی تو هم آنطور پشت شیشه به من نگاه کردی و زیرلب چیزی را گفتی .
دلم میخواست همان لحظه با دیدنم بلند بگویی سلام ماریا . . .
دلم میخواست همان خنده و ذوق را از تو ببینم نه آن چهره ! نه آن شکستگی !
شاید مرا شناختی نمیدانم ولی گمان نکنم آنقدر چهره ام در این چند سال اخیر
عوض شده باشد که . . .
نمیدانم ، با دیدنت غم دارم مینا ، غم دارم .
کمبود عقلت پشتِ تمامِ آن لبخندهایی که روانه ام میکردی مخفی بود . . .
همیشه برایم مخفی بود