“هوالمحجوب”
داشتم آماده میشدم آمد داخل اتاق رفت به سمتِ کتابخانه ام. آن تکه بهشتم را نشانه گرفت
با یک حالتی تمسخرگونه به تصاویر شهدا و امام که از کتابخانه آویزان کرده بودم اشاره کرد
و گفت: ماریا اینها را خریده ای؟؟؟
از آینه نگاهش کردم و لبخند زدم: اوهوم.
سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
من ماندم و غمِ این تمسخر و دنیایی محبتم به آن تکه بهشتِ خودساخته. . .
پ.ن: غربت در شهری دیگر دور از خانواده سخت نیست، سخت آن است که عمری با کسانی
باشی که عزيزت هستند ولی تو را بخاطر عقایدت. . . چیزی نیست فقط دلم شکسته همین!
متاسفانه یه سری همه چیو مسخره می کنن اما عقاید خودشون رو دست بزاری روش منفجر میشن