“هوالمحبوب”
دوستِ دوران کودکی ام را دیدم! اما اصلا خوشحال نشدم
دخترش را در آغوش گرفته بود و خانواده اش با چه ذوقی
مقابل درب آمده بودند استقبالش و با عشق کودک را ازش
گرفتند و. . .
همسرش هم با نیش باز داشت در سکوت تماشا میکرد. . .
تمام وجودم را غم گرفت! او نه درس خواند و نه کتاب
می خواند همیشه هم دنبال خوشگذراني بود خیااالش
پااااکه پاک بود داشتم تفاوت بينمان را نگاه میکردم با
خانواده اش شاد و خندان می رفت در خانه و پدری
آنوقت من باید بروم در کنج تنهایی خودم دق کنم!
لعنت به هر چه تنهاییست. . .
پ.ن: اصلا حسود نیستم و حسودی نکردم صرفا یک حقیقت تلخ در اینجای گلویم مثل هلو در آن لحظه گیر کرد همین!