“هوالمحجوب”
خوب به یاد دارم زینب را - دوست خواهر-
میگفت وقتی برگشتم به بخش و تختِ خالیِ پیرمردِ دوست داشتنی ام را
دیدم چیزی در وجودم خالی شد . . .
آن زمان در تمامِ آن بخش آن پیرمرد شده بود پدربزرگ نداشته ام و هرروز
برایم حرف میزد ، حتی توپیدن ها و ضایع کردن هایش هم برایم
دوست داشتنی بود !
هیچوقت فکر نمیکردم با دیدن جای خالی اش اینطور بهم بریزم. . .
تنها کسی که به چشمم خورد سوپروایزر بخش بود ارام پرسیدم
آقای فلانی کی مرخص شد . . .
از کنارم گذشت و گفت فلانی را میگویی به رحمت خدا رفت!!!
تنها در آن لحظه بدنبال جایی بودم تا تمام اشکهایی که بزور
هُل میدادند تا خودشان را بیرون بریزند را رها کنم . . .
آن لحظه وقتی بهم ریختگی زینب را دیدم شاید یک لحظه شکر کردم که پرستار
نیستم !
دیگر میان حرفهای او و خواهر نماندم نفهمیدم چطور دردهای خودشان را
تسلی دادند . . .