“هوالحبیب”
کار همیشگی مان است، نسیان کردن.
خط های قرمز زندگی م، که یکی پس از دیگری شکسته و کمر خرد شده، جمع می کنم.
صندوق خاک خرده ی گوشه ی ذهنم را بیرون می کشم.
قفل ش کجاست!؟ کلید داشت!؟ می گردم پی باز کردن ش، تا باز شود جانم را به لب می رساند.
نامروت نقش تماشاخانه را گرفته ست. حالا که می داند کارم لنگِ اوست. از ب بسم ا… تا خ تمامِ
خاک برسری های وقایع را از دیده م می گذراند. با سنگ دلی تیغ فرو می کند در آن حجم تپنده ی
وسط سینه م،داردانتقام تمام گوش به حرف ش نسپردن ها رامی گیرد. دلم می خواهد فریاد بزنم،
بلد نیستم!
دلم می خواهد بگویم خب! مرحبا، سوزاندی تمام کن.
ترس از دلخوری نمی گذارد. هرچه باشد یک ذهن استُ و یک عمر زندگی. چشم در چشم زیاد
خواهیم شد. کاری از دستم بر نمی آید. جز دو قطره اشک،طبق عادت. طبق قوانین.
این قرارداد هر دوی ما بود، وقتی نداشتی، وقتی نشد، وقتی امد،وقتی رفت، وقتی تمام شد انچه
نباید، حق نداری بیشتر از دو قطره اشک بریزی…
حق نداری. شد آنچه باید می شد. آنقدر پایبند عهد و وفا بودیم که چشم هایمان هم عادت کردند.
دو قطره که چکه کرد، باز شد. قفل صندوق را می گویم.
مراسم ترحیم طبق همیشه در سکوت، دو رد اشک بر روی صورت… خرد و شکسته های خط قرمز را
با احترام درون صندوق چیده شدورفت در گوشه ترین قفسه ی ذهن. و دوباره قفل، دوباره سکوت،
دوباره سنگ شدن…
.