“هوالمحجوب”
بعد از هشت سال به طور اتفاقی هم را دیدیم.روی صندلی روبروم نشست و کاملا جدی گفت:
- خدایی تو خیلی فردین بودی!
خندیدم:
+ یعنی چی؟!
- فردین بودی دیگه! بدونِ توقع به همه خوبی می کردی، خیرت به همه می رسید.
در جواب حرفش لبخند زدم. ماهرخ همسفرم بود. هشت سالِ پیش باهم چندتا سفر رفتیم.
بیشتر تو مسافرت کنارش بودم تا اینکه دوستی عمیق داشته باشم. البته که همین محدودیت
چیزی از صمیمیتمون کم که نمی کرد هیچ خیلی هم بیشتر بود. انقدری بود که وقتی بعد از این
همه سال هم را دیدیم ذوق مرگ بشیم و مثل گذشته بگو بخند راه بندازیم.
راستش وقتی وسط حرفهاش مدام فردین بودنم را یادآوری می کرد. هم دلم می گرفت از حرفش
و هم خوشحال بودم.
خوشحال از اینکه بعد از گذشت اینهمه سال تصویر من توی ذهنش به همین قشنگی نقش بسته
ناراحت از اینکه بخاطر همین خصوصیات اخلاقی چقدر زخم خوردم و اذیت شدم. و چقدر الان
دارم تلاش می کنم که این خصوصیاتم را کمترش کنم تا بیش از این صدمه نبینم.
فردین اون روزها غم ش نبود. ولی فردین این روزها انقدر غم داره و دلش نمی خواد بقچه ی
غصه هاش بیشتر از این سنگین بشه!
چی می شد وقتی می بینید یکی با صداقت هست و دلش می خواد خوبی کنه با بدی هاتون
عوضش نکنید؟!
+ چقدر ضعیف شدم خدا! چقدر ضعــیف.