“هوالمحبوب”
گاهی هم باید فرصت داد. مثل وقتی که از ماشین پیاده شدم با عطر شکوفه ها شکر کردم
که این فرصت را به خودم دادم که باشم و این عطر را استنشاق کنم.
من هیچوقت اهل ریسک نبوده م. هرچیزی را آنقدر دودوتا می کنم که به نتیجه برسم که
انجامش درست هست یا نه. شاید وسواس و یا شاید هم ترس از شکست و واژگون شدن!
اما این روزها آنقدر دستِ این ریسک کردن هایم را باز گذاشته م که گاهی خودم از خودم
می ترسم. و نتیجه تمام این ریسک هایش می شود همین زخمِ نوظهور…
+ حرف زدم و سبک شدم! حالا دیگر انگار هیچ اتفاقی نیافتاده!
++ کاش یک زبان اختراع می شد که کسی نمی فهمید. آنوقت اینجا راحت تر احساسم را
برایت می گفتم..
سخت غمگین نوشتید …
زبانی که کسی نتونه بخونه چه دردی رو دوا می کنه؟