“هوالمحبوب”
خوابِ “ش.چ” و “آ.خ” را دیدم . . .
اینبار نشد حرف بزنم . یعنی اینکه جرات نکردم و زبانم قفل شد .
“ش.چ” نشسته بود روی سجاده و منتظر اذان بود . با همان عینک با همان تیپ .
“آ.خ” هم نشست کنارش مشغول صحبت شدند .
“ش.چ” همانطور در آخرین روزهای مرگش با همان چهره بود . ولی “آ.خ” با همین
چهره ی پیرِ الانش بود .
پ.ن: سردرد امانم را بریده .