“هوالمحبوب”
ملافه را روی سرش کشیده است . خورشید را در اتاق حس میکند ، با این حال
انگار نمی خواهد باور کند که وقتِ دل کندن از رخت خواب است .
پرده ی چشم را کشیده و تلاش میکند که خواب را دوباره برگرداند .
حس پرواز در اتاق پخش می شود ، صدای هواپیمای شخصی تمام رشته های
بافته را از هم باز می کند .
دستش از ملافه بیرون می آید ، آنقدر میچرخاند که گوشی همراه به دستش
می چسبد .
گوشی را مثل یک طعمه کشان کشان میبرد زیر ملافه .
ساعتِ گوشی 7:11 را نشان می دهد . ملافه کنار میرود . خیره می شود به آسمانِ
پشتِ پنجره :
- امروز چقدر زود هوس پرواز کرده ای !
زیبا بود