“هوالمحبوب”
خدای لاف زدن بود! گاهی فکر می کردم اينهمه حرف صد من يه غاز
را از شب قبل چیده و حالا برای من اول صبح پهن می کند…
کل مسیر را روی منبر از چیزهای خودساخته ذهن اش می گفت.
من هم در سکوت به حماقت خودم می خندیدم!
یکبار که زمان این منبر نشینی هايش رسیده بود می گفت مادربزرگش
وقتی فوت کرد پدرش نبود. پرسیدم کجا بود گفت رفته بود برای
کار جایی دور…مادربزرگم دق کرد از دوری پدرم!
هرچقدر زل زدم به چشم هايش چشمانش را دزديد. عادتش بود
وقتی شروع به لاف زنی می کرد چشم هايش را برای لو نرفتن این
همه دروغ قایم می کرد. چشم ها هيچوقت دروغ نمی گویند!
وقتی حرفهایش تمام شد در ذهن داستان واقعی را با داستان
خود ساخته او مقایسه کردم.
مادربزرگ دق کرد بله! خدایش بيامرزد.
ولی دق کرد چون پسرش -پدر او- اوایل انقلاب بخاطر عشق وافرش
به شاه در مکانی عمومی روی دیواری با اسپری به شخص اول
مملکت آن روزها توهین کرده بود، در انظار حرف های بودار می زد.
او را بخاطر اغتشاش و توهین چند وقت حبس کردند. مدت اش
را نمی دانم. اما میدانم مادربزرگش در زمان حبس پسر به رحمت
خدا رفت…
کل خانواده اش مخالف جمهوری اسلامی بودند صد البته حالا هم هستند.
آن روزها خیلی پی این مقولات نبودم ولی اندک ریشه ای در من
بود. هرچند هر ازگاهی با او شروع به بحث می کردم. باز هم با آن
عقل کم و بیشی که داشتم حرف هايش منطقی نبود…
حالا که ذهن آرامی دارم خدا را شکر می کنم که بعد از نه سال دیگر
مجبور به گوش دادن اراجیفش نیستم. برای خودم هم متاسفم که
چرا این همه سال را کنار کسی بودم که من را احمق فرض می کرد.
بعضیا یه جوری هستن که کلا خالی می بندن… خدا نیاره شون