“هوالمحبوب”
نشسته بود روی تخت و زانوهاشو بغل گرفته بود.با جمله ی ” تو که نمی دونی”
همه چیز شروع شد.
از اولِ اولش، اون می گفت من می شنیدم. اعتراف می کنم که توی آن لحظه
اگر می خواستم بهش راهنمایی بدم. فقط می گفتم نمون! تمام کن…
اما لال شدم و فقط شنیدم. فقط دلداری دادم. چه شبِ تلخی بود. چه شبِ
تلخی بود. صبح نداشت! می دونی؟ برای من صبح نداشت!
پ.ن: آخرش این نباشه، خدایا درستش کن. خیرش را برسون…