“هوالمحجوب”
هربار لبو که بخورم یادِ سر خیابان و چرخ لبوفروشی میافتم
که در سوزِ سرمای زمستان همیشه نبش میدان اطراق
میکرد و قلبِ لبوهای خوشرنگش به سیخ زده شده بود و
از گرمای تنِ لبوها بخار بلند ميشد. . . هر از چندگاهی
خونِ آنها را با ملاقه روی لبوها میریخت تا جگرشان بیش
از اینکه سیخ زده شده بود پاره پاره شود!
هلکُ هلک با آن فرم مدرسه و کیفی که به لطف سلیقه
خواهرجانم بزرگتر از سنم می زد- اول ابتدایی-
و چند سال بعد یعنی دوره راهنمایی همان مدل کیف تازه
مُد شد! -چقدر از آن کیف بدم می آمد همه اش
چشمانم دنبال کیف های رنگارنگ و طرح های کودکانه
بود!-
ميرفتم از آن لبوفروش لبو
میخریدم و او هم لبویِ من را از آن چیزی که بود بهداشتی
ترش می کرد و روی یک برگ روزنامه قاچ
میکرد و روی دستم ميگذاشت من از داغی لبو مدام این
دست و آن دستش میکردم تا دستم کباب نشود و
داغ داغ
لبو را میخوردم و دهانم را باز میکردم تا سوزش دهانم از
داغی اش کم تر شود و بعد چندبار میجویدم و دوباره باز
میکردم دهانم را و. . .
کل مسیر مدرسه ميشد خوردن همان لبویِ خوشمزه. . .
اصلا زمستان را بخاطر همان چرخ لبوفروش و بخار لبو
و آن مرد سبیلدار دوست داشتم. . .