“هوالمحجوب”
گاهی دستت را می گیرد، لبخند می زند. کشان کشان می برد و مهمان خودش می کند.
از این خوشی و سرمستی منگ می شوی، گاهی هم مست!
خوشی زیر دلت می زند. دقایق از کف می رود. به آخرین لحظه که می رسی. به خانه که
می رسی. نه خواب داری، نه قرار داری، و نه آرامش!
انگار یک چیز را گم کرده ای. یک چیز سرجای خودش نیست. در خانه قدم می زنی، جای
خلوت پیدا می کنی. باز هم آرام نمی گیری…
شاید انگار دوباره قصه ی جدا شدن تکرار می شود، و یا اصلا شاید می دانی تکه ای از
وجودت دوباره در حال جدا شدن است. انگار قصه ی تبعید دوباره رقم می خورد.
نمی دانم. نمی دانم، هر چیزی که هست، قلبت را فشار می دهد.
+ رفتید اعتکاف، دعا کنید. برای همه!
++ حسابی بی توفیقم. حسابی گند زدم.