“هوالمحبوب”
از در که وارد شد گفت: صنم خانم می گفت فاطمه پاشو تکون داده!
این را گفت و سریع نشست مبل رو به رویم. گوشی همراهش را در آورد، انگار که دارد
با خودش حرف می زند:((مگه چقدر طول می کشه حرف زدنمون، حالا کو تا حوری بیاد.))
گوشی را برد سمتِ گوشش: ((- الو؟! سلام زینب جان خوبی؟ فاطمه چطوره؟ سلامت باشی
زنده باشی صبح که شنیدم پاهاشو تکون داده انقدر خوشحال شدم، خدا ان شاء الله سلامتی
کامل بده…))
پشتِ سرهم حرف می زد و صدایش موج دار شده بود، همانطور که دراز به دراز افتاده بودم
و متکایی تووی بغل و سرم را تکیه داده بودم بهش چشم دوخته بودم به رفتارش. حتم داشتم
اگر همان جا تقه ای می زدم اشک هایش جاری می شد. قبل از همین رفتارهای مادر داشتم
فکر می کردم این رقیق القلبی ما به چه کسی رفته! با همان رفتار مادر شستم خبردار شد این
را از همین فریدا جون خودمان به ارث برده ایم.
+ زینب خانم چه کسیه؟! بله! زینب خانم خانمیه که ته کوچه روبروری خانه ما تو یکی از
کوچه های فرعی بن بست زندگی می کنه!
++ حالا که تا اینجا خوندید برای فاطمه ی جوان هم دعاکنید، طفلک تو تعطیلات عید تصادف
کرده و متاسفانه پاهاشو حس نمی کنه :(
+++ برای هم دعا کنیم…
خدا همه مریض ها رو به حق این روزا شفا بده