“هوالمحبوب”
همکلاسی جدید بود. نام خانوادگی اش صیاد ولی ما به شوخی صیاد شیرازی صدایش
می کردیم. اولین جلسه معلم جغرافیا پرسید از کجا آمده. جواب داد: سیستان! آه ازنهادِ
معلم بلند شد و گفت: محروم! جو سنگین شد. احساس کردیم صیاد شرمنده شد.معذب
گونه مختصری از دیارش توضیح داد و نشست.
دخترِ سبزه رو و ساکتی بود. قد کوتاهی هم داشت.آن موقع ها کتابخانه زیاد می رفتم
یکبار که برای تحویل کتاب آنجا بودم او را دیدم. همراه مادرش بود. گرم جلو رفتم و
سلام دادم. صیاد سلامم را سرد جواب داد. مادرش هم بجای جواب دادن به من یک دور
سرتاپایم را نگاه کرد و بزور یک سر تکان داد! خیلی اخمو بود. من همانجا لبخندم مُرد!
بعد از این سلامو علیک عجیب. مادر در گوش اش یک حرف زد. چیزی شبیه به؛ با این
نگردی ها!
نمی دانم آن لحظه ظاهرم چه بود که برای او قابل هضم نبود. شور و شوقم یا نیشِ بازم
که از محبت باز بود. به هر حال عکس العمل مادرش خیلی برایم عجیب بود.
پیش دانشگاهی که شدیم کلاس هایمان تقسیم شد. دیگر همکلاس نبودیم. اما در طی
همین دیدن های گاه و بیگاه هم مدرسه ای تغییراتِ صیاد خوب به چشم می آمد. دیگر
خبری از آن دخترِ ساکت نبود. ظاهرش از این رو به آن رو شده بود. طوری که با تعجب
همه این تغییرات را برای هم بازگو می کردیم.
دختری که مادرش منِ بینوا -را که در حد یک سلام و علیک ساده ارتباط داشتم- آنطور منع
کرده بود حالا با چند تن از دخترانِ به نام مدرسه نیم ساعت قبل از مدرسه در مرکز شهر
لول می خورد. مو افشان می کرد. آرایش می کرد و بدتر از همه قرارهای عاشقانه داشت.
فکر کنم جوِ شهرِ جدید تازه روی او تاثیر گذاشته بود. ولی خب ترکش های تفکراتشان
پیش تر از همه به من اصابت کرد…
پ.ن: دوست دارم ببینم الان در چه حال است!
بعضیا تا شرایط عوض میشه، عجیب تغییر می کنن…