“هوالمحجوب”
پرسید: - یعنی نمی خوای امتحان بدی؟!
گفتم: + نه!
- می دونی این سه نمره چقدر روی معدل پایانی تاثیر داره؟!
+ برای نمره درس نمی خونم.
این یک مکالمه ی ساده قبل از امتحان بود که داشت های و هوی می کرد تا بگه نمره مهمه!
و در آخر دقیقا همان ساعت آخر کلاس که بحث سر نمره بود. رفت رو منبر نصیحت که:
- بچه ها! بیاید از این نمره محور بودن جدا بشیم. واقعا نمره ارزشی نداره :/
من کُپ کردم! نتونستم جلوی زبانم را بگیرم. از نیمکت بلند شدم و در حین نزدیک شدن به
نیمکت های جلو گفتم:
+ ایشون همون خانمی هستن که صبح فریادِ اهمیت نمره سر میداد!
آمد توجیه کنه که ادامه دادم:
+ قربونتون برم که هیچوقت حرف و عملتون یکی نیست!
دیگه حرف هایش را نشنیدم. یعنی نخواستم که بشنوم. خیلی با اطرافیان کاری ندارم. اما
وقتی ادعایی وسط باشه، تناقض درشتی وسط باشه. هرکاری هم بخوام بکنم. نمی تونم تحمل
کنم. این اولین بار نبود که حرف و عملش تضاد داشت. دروغ چرا دلم آروم شد وقتی جمله ی
یکی نبودن حرف و عمل را گفتم! :(
+ هرچی تو دلته بریز بیرون! مجبوری خب؟!؟!