“هوالمحجوب”
چند سالِ پیش بود، در گیر و دارِ نوساناتِ حال روحی نیاز به یک مامنی داشتم که بدون
هیچ سانسوری بنویسم. بنویسم و تمام درونم را با یک مشت صفحه ی نوری که دکمه
روشن و شیرفهم شدن ش دستِ خودم بود به اشتراک بگذارم و بسنده کنم به همان چند
کلمه ی ماوجی که انگار نوشتنشان سهیم شدن با یک شخص زنده بود. البته که در خیال!
خلاصه مطلب آنکه آن روزها صفحه ای زدیم و خبط کنان وسط کلام و صحبت ها سرش
را فاش کردیم. نتیجه ش آن شد سنگر از هم پاشیده ای که مهماتش را قلب سنگر به خاک
سپرده ند تا مبادا کسی دست ش به گنج خوابیده آن برسد.
امروز با هزار ترفندی که بلد بودم رمز و کلمه ی ورود سنگرِ ویران شده را پیدا کردم و درون
قلب گنج، شروع به گشتن کردم. آنقدر که با تعجب به خودم خیره می شدم و می پرسیدم:
این ها را تو نوشته ای؟!
مصداق همان این نیز بگذرد و این نیز تمام می شود در تک تک حرف ها نهفته بود. نهفته ای
که هیچ نیازی به جست و جو نداشت از بس که همه چیز خوب و درشت نمایان بود.
این روزها هم نیاز دارم جایی برای نوشتن پیدا کنم که کسی خبر از خود واقعی َم نداشته باشد.
به همین راحتی می خواهم فرار کنم.
کجای َش را نمی دانم…
فقط نیاز به فرار و نوشتن دارم. همین/.