“هوالمحجوب”
دیشب قبل خواب هرچقدر فکر کردم تا ببینم در دلم تار عنکبوتی
از کینه و کدورت اگر دارم پاک کنم. چیزی پیدا نکردم.
شده بودم درست مثل زمانی که وقتی کسی با توپ پر سراغم می
امد و هر چه گلایه و ناراحتی داشت سرم میریخت و خودش را
مبرا از همه چیز میدانست. می دانستم خیلی جاها
دلم را شکانده ولی تا می امدم من هم مثل خودش باشم هر
چقدر فشار می آوردم و در کوچه پس کوچه های مغزم جولان
میدادم چیزی برای مثل او بودن پیدا نمیکردم. چیزی پیدا
نمیکردم تا تمام بدی ها و دل شکستگی هایی که برایم هدیه
داده به سرش بکوبم و بگویم: ببین تو هم کم مرا ازار ندادی.
ولی درست در همان نقطه حساس چیزی یادم نمی امد و محکوم
میشدم. اینطور محکوم شدن ها در زندگی ام خیلی رخ داده خیلی
زیاد.
دقیقا دیشب در همان حال بودم. 95 اشک زیاد ریختم طاقتم
خیلی طاق شد.
پر از دلهره و نگرانی بودم. دلم از خیلی ها شکست و دوباره
در کنار هم چیده شد.
اما هر چقدر فکر کردم نمیتوانستم دانه دانه نام ببرم. انگار که
هیچ اتفاقی نیافتاده.
اخلاق گندی است این بدی فراموش کردن . . .