“هوالمحبوب”
او اولین نفری بود که گفت: “تو بیشتر از سنت می فهمی!”
ده ساله بودم شاید هم یازده … تشخیص اینکه با یک آقا گپ و گفت نکنی خیلی
برایم سخت بود. سخت بود چون آن زمان برایم عادی بود…
هر بار به بهانه های مختلف سراغش می رفتم. همسن برادر بزرگم بود، از همه چیز
حرف میزدیم. همه چیز… سن اش خیلی نبود ولی موهایش مخلوطی از مشکی و
جوگندمی بود. یکبار پرسیدم: تو که سنی نداری! پس چرا موهایت سفید شده…
لبخند تلخی زد گفت: ماریا ارثی است!
اما فکر نکنم ارثی باشد آخر برادر دیگرش هم بود پس چرا ارث فقط برای او می شد.
پدرشان را خیلی سال پیش از دست داده بودند.آن موقع ها حکم مردخانه را داشت.
دیگر خودت تا آخر برو… هم ارث بود هم حرص! همه چیز را که نمی شود پای ارث
گذاشت.
او آن سر میز می نشست من این سرِ میز. از همنشيني با او لذت می بردم.
دیگر کسی که تمامِ هم بازی های بچگی اش پسر باشند خودش هم تا حدودی هم
رنگِ آن ها می شود. گاهی هم این هم نشینی ها تبدیل می شد به دورِهمی می شد…
من بودم و او بود و فروزان…
-فروزان دوست جدیدم به حساب می آمد اولین دوستِ مونث کودکی!وقتی خانه ی
ویلایی امان تبدیل شد به قوطی دراز دربِ دیگری هم به خیابان پشتی باز شد از آنجا
من با فروزان دوست شدم.فروزان همسایه خیابانِ پشتی امان بود-
حس خاصی نداشتم به او، درست مثل دوست بود برایم. یک دوستِ عادی مثل
همه دوست های دیگر. فقط اینکه صحبت با او لذت داشت برایم. من را بزرگتر از
سنم می دید. بچه خطابم نمی کرد. خانم کنار اسمم می کاشت و گاهی هم خالی
صدایم می کرد. هوایم را داشت. رُک حرفهایش را می زد. در کنارش خودم بودم
بدونِ ترس حرف ها و فکر هایم را می گفتم شاید حتی ترس هایم را هم برایش
تعریف می کردم! همیشه از دیدنم خوش حال می شد. دروغ در کارش نبود. خلاصه
بگویم در آن مدت دوستِ خوبی برایم بود. ناخواسته انگار من هم شده بودم سنگِ
صبورش! با من درد و دل می کرد می گفت خیلی عاقل و باهوشم!
-نکند اصلا استارتِ سنگ صبور بودنم برای همه را او زده باشد!؟-
هنوز که هنوز است وقتی روی پشت بام خانه خیره می شوم به مغازه ای که زمانی
برای او بود و محفل چند صباحی تفریح من. دلم برایش تنگ می شود.
زمان هایی هست که با خودم فکر می کنم الان کجاست!؟ چه کار می کند!؟ حتما
تا حالا باید ازدواج کرده باشد. فرزند هشت نه ساله داشته باشد درست مثل برادرم…
یعنی خوشبخت است؟! یعنی هنوز آن لبخندها و خنده ها را روی لبش دارد…
یعنی اگر من را ببیند درست مثل بقیه شوکه می شود و بگوید: چقدر بزرگ شدی!
اصلا او مرا به یاد دارد؟؟؟؟!!!!
ببخشید مصافحه یعنی دست دادن، فکر کنم منظورتون معاشرت هستش …