“هوالمحبوب”
خب امروز اولین روز موسسه بود… قبل از همه آنجا بودم و به سکوتِ موسسه لبخند زدم. به
دیوارهای رنگارنگ که حضور بچه ها را نشان می داد. به تصاویرِ صورت های خندانشان. به
شلوغ کاری هایشان همه و همه را قبل از ورودشان از چشم گذراندم. انگار که از قبل آنجا بوده
باشم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که مربی ها آمدند و خودشان را معرفی کردند. با یک لبخند پهن خودم
را معرفی کردم و گفتم که چند روزی مهمانشان هستم نه برای همیشه… البته که می دانستم از
قبل توجیه شده اند. بعد هم جوجه ها یکی بعد از دیگری رسیدند. آنهایی که خجالتی نبودند مثل
خودم با یک لبخند پهن سلام می دادند و آنهایی هم که خجالتی بودند فقط یک لبخندو بعد دِ
فرار!!!
بعد از شروع کلاس ها، سرو صدایشان بلند شد من هم روی صندلی خودم پهن شدم. کتاب را باز
کردم که چیزی بخوانم اما خب تلفن ها و هماهنگی ها اجازه مداوم خواندن نمی داد. بستمش…
بعد هم مراجعه کننده ها و پاسخ دادن به سوال های عجیب و غریب اجازه نداد!
چند دقیقه ای هم با دختری گریان که از کلاس قهر کرده بود درگیر بودم. نیم ساعت با او صحبت
کردم… بعد هم صحبت با مادری که چه کار کند بچه اش از کلاس فرار نکند و چطور تشویقش کند!
+خلاصه اینکه امروز یکپا مشاور کودکان شده بودم، فکر نمی کردم تا این حد مغزم کار کند :)))
امیدوار شدم به خودم…
++ کلا فضایی که پر از فرشته های پاک باشد حالِ آدم را خوب می کند…