“هوالحبیب”
*اشک ها شروع به ریختن کردند و دل شروع به صحبت ؛
“سید کی تمام می شود همه چیز ؟؟؟
* قبل رفتنش به شانه ام زد ، لبانش را نزدیک گوش راستم کرد و گفت :
می روم که خلوت کنی . . .
*حتی در خلوت کردن هم درون گرایم … و چقدر بدبخت گونه از درون میریزم .