“هوالمحجوب”
تا در باز شد و زنگ حضور ما تو کافه به صدا در آمد… همه ی حضار به احترام ما زُل زدند!!!!
تا جایی که حتی چند نفر تکان خوردند و چند نفر دیگر با همان نگاه ها پچ پچ کردند…
یک لحظه دلم می خواست دکمه بَک را بزنم و همگی برگردیم سرجای اول! کافه چی هم از
حضور ما تعجب کرد… ریشِ بلند و موی بلند فرفری و عینک گرد …
بگذریم! مقداری حجم نگاه ها کم شده بود که سفارشات را دادیم و با شیرین زبانی خودمان
تلخی ورود را از یاد بردیم.
بعد هم که گپ زدن شروع شد!
چند دقیقه ای نگذشته بود که همه ی میزها پر شدند. من و دوست روی یک میز چهارنفره
نشسته بودیم.
چند خانم از همان مدل تیپ های مخصوص خودشان آمدند و بزور یکجا خودشان را جا کردند!
من که دیدم بی دلیل دو صندلی خالی اشغال شده. به گارسون گفتم که جایمان را تغییر بدهیم
و روی آن دو صندلی گوشه ی دنج بشینیم تا این سه خانم بهشون بد نگذره!
گارسون تا کمر خم شد و تشکر کرد. فقط مانده بود من یک قهقهه بزنم و بگویم کاری نکردیم
بس است!!!
خلاصه اش کنم.اینکه می گویند خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو شاهد مثالش همان
لحظه و حضور ما در آن محیط بود. معذب بودم!؟ قطعا اولش بله… اما با اعتماد به نفس
کذایی خودم یک تودهنی به آن معذبیت زدم و کارم را ادامه دادم.
در انتها هم از آن کافه چی خوش ذوق به خاطر آن محیط دوست داشتنی تشکر کردم و تبریک
گفتم برای آن حسن سلیقه!
جنابِ موموفرفری هم تشکر کردند بابت جابجایی ما! خیلی هم گرم و صمیمی!
پ.ن: همیشه که قرار نیست این محیط گوگولی ها مالِ بقیه بشه ؛) مام دل داریم خب!
پ.ن2: تلخی نگاه های ورود بخاطر حضور نداشتن امثال ماست تو جامعه…