“هوالمحبوب”
چند روز پیش که برای تحویل لباسم رفته بودم خیاطی. کنار دوست ایستاده بودم که
یه گزشی روی گردنم حس کردم. آمدم لمس کنم که دوست گفت از اون مورچه گنده هاست.
انقدر گزشش دردناک بود که آمدم تکون بخورم بندازمش دوست زحمت انداختنش را کشید.
امروز که عصر ولو شده بودم برای رضای خدا داشتم سریال می دیدیدم و قاه قاه می خندیدم
حس کردم یه چی اون ته روی فرش داره راه میره. دقت که کردم دیدم به به از همون مورچه
گنده ها اتاق را با پارک اشتباه گرفته و داره قدم میزنه. توو حرکتی انتحاری که از من خیلی بعیده
دفتر کلفتِ گل گلی را برداشتم و پرت کردم روش! دفتر را با رقت وحشتناکی که گرفته بودم
برداشتم که با صحنه ی تکان های انگار نه انگاره مورچه روبه رو شدم. همین صحنه چنان شوکی
بهم وارد کرد که انگار داشتم تکان خوردن یک رتیل را می دیدم! چندبار پشت سر هم دوباره دفتر
را با شدت تمام کوبیدم روی ملاجش اما باز هم همان بود :/
در آخر مثل یک بچه ی آدم دستمالی برداشتم و با دستمال گرفتمش و بردم توی تراس رهاش
کردم. دو دقیقه بعد هم از عذاب وجدانِ قصدِ کشتن آن موجود بی آزار تا چند دقیقه به فکر
فرو رفتم که چرا از همان اول طبق روال قدیم بیرون نبردمش و قصد کشتنش کردم.
انگار می خواستم تلافی گاز اون روز را از این طفلک بگیرم :(
+ حس می کنم دارم سخت میشم. و دوستش ندارم اصلا…