“هوالمحجوب”
ده سال پیش وقتی پدر بزرگ به رحمت خدا رفت با خودم می گفتم حتما حتما هر پنج شنبه باید
برم سرخاکش. لذا تا چندین ماه هم شرایط همین بود. هر پنج شنبه که می شد با معصومه
دوتایی باهم می رفتیم بهشت. معصومه هیچکسُ تو اون بهشت نداشت اما با وجود مسیر
طولانی همیشه همراهیم می کرد. کل قرار های دوستانه ما ختم می شد توو این سرخاک رفتن.
پنج شنبه ها کلا اسم ش باید اسم معصومه می شد. بعد از سرخاک رفتن هم توو مسیرمون ی
فلافلی چرک و کثیف بود که فلافلاش از فرط میکروبی بودن خوشمزه بود و خوردنی…
دوتا از اون فلافل می گرفتیم و می رفتیم پشت بام خونشون اطراق می کردیم. با بگو و بخند اون
گوله ی کثیفُ نوش جان می کردیم. بعد هم من برمی گشتم خونه. این روال هر هفته بود.
خیلی ساله که دیگه معصومه ای نیست. هست ها، زنده س. اما کلا قطع رابطه طوریه به صورت
بای فُر اِوِر. من کلا آدم کینه ای نیستم. نهایت دلخوریم از یک آدم با چند وقت ندیدنش و نبودنش
شسته میشه میره. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. اما خب همه که قرار نیست مثل من باشم. بخاطر
همین به دلیل پاره ای شکافِ خانوادگی این دوستی به فنا رفت. هرچند که بعدها تلاش کردم و راه
گفت و گویی درست کردم اما خب مساوی شد با توهینُ و… که خودم هم پشیمان شدم از اینکه
خواستم دوباره باهاش صحبت کنم.
پنج شنبه ای که گذشت به پیشنهاد خانم برادر رفتم سرخاک! آخرین باری که رفتم سراغ پدربزرگ
عاشورا بود. معلوم هم نیست که دوباره کی برم. مسیری که برای رفتن انتخاب کردیم دقیقا همون
مسیری بود که با معصومه طی می کردم. کل راه فکرم درگیر معصومه و خاطره ها بود.
دروغ چرا… دلم عمیقا می خواست که برگردم به همون سال ها. تمام فکرم در حال رفت و برگشت
به گذشته بود. تمرکز نداشتم تا حرف های خانم برادرُ متوجه بشم.
دنیا کلا جای عجیبیه و بدون هیچ پیش بینی…
کدوممون وسط اون خوش خوشانمون به این فکر می کردیم که یک روزی اینطور همه چی
می خواد بپاشه به هم؟!