“هوالمحبوب”
مستر میم راست میگه! من خیلی خنگ هستم. -البته کلمه ی خنگ را خودم استفاده کردم
وگرنه اون انقدری آقا هست که ذره ای بهم توهین نکنه-
اون شب که اندازه دو ساعت گریه کرده بودم و جفت چشمام شده بود اندازه پیاله بهم
گفت که اصلا آدم شناس نیستم. گفت خیال نکن هرکس رفت و اومد تو مثل قبل پذیراش
شدی، اینو میذاره پای طبع بلند و بزرگی روحت، نه! میذاره پای نیازمند بودن و وابسته بودن
تو، همین کاری می کنه که ارزش تو پایین تر بیاد.
گفت تا کی می خوای محبت کنی به آدم هایی که نمی فهمن و گازت میگیرن.
گفت… خیلی گفت! آخرش می خواست بگه آدم باش! لفظ اصلی که همیشه استفاده می کنه
و من پشت بندش می خندم. اینبار جدی گفت که آدم باش.
اما سخته. بخدا سخته.
خیلی تلاش کردم. خیلی. راست میگه من محبت کردنام خاصه. شبیه بقیه نیست. بیخودی
زبون نمی ریزم و فداتبشم ناف کسی نمی بندم. اما از دل و جون برای اون آدم ها از خودم مایه
میذارم. محبت کردن هام بیشتر عملی تا لفظ. هرچند که لفظ هم قاطی می کنم اما نه به
شکل زبون بازی.
آدم چطور میتونه خودشو بعد از این همه سال عوض کنه. و چطور میتونه به بقیه بفهمونه که
احمق نیست و خیلی بهتر و دقیق تر متوجه رفتارهای زشت و کریه شون میشه. اما اغلب
دلش نمی خواد مثل اونا رفتار کنه و ته ش بشه شبیه شون.
این وفاداری صرف من. این از خود گذشتگی های من فقط مُهر خنگی بهم میزنه. جای اینکه
شخص را درست کنه بدتر جری ترش می کنه تا یه ضربه ی کاری تر بزنه.
می فهمم. بخدا همه ی این ها را متوجه م. اما کاری از دستم بر نمیاد. خیلی تلاش کردم
درست کنم و برای اهلش خودم باشم. برای کسی که می فهمه و زخم نمی زنه رو دل آدم.
اما آخرش میشم همین… مثل یه فنر باز بر می گردم سرجای اولم.
استانه م پر شده. خیلی پر. جوری که دیگه طاقت ندارم. گذشت می کنم ولی تا یاد مظلومیت
خودم واجحاف هایی که در حقم میشه میفتم. دلم از اینهمه خنگ بودن خودم میگیره و
غصه ی خودمُ میخورم.
تو بد وضعیتی هستم و چیزهای مزخرف این چنینی هم داره انرژیمو ازم می گیره.